سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پستو

متن زیر در تاریخ84/9/28، ساعت: 9:40 عصر نوشته شده است.

¤ اینبار بی تفاوت نباشیم

بگذار مثل گذشته‌‏ها همه از قصور خود بگذرند اما ما از کنار بوی گوشت تن عزیزانمان در آتش نگذریم که این دود برخاسته از تن عزیزان اگر گلو را می‌‏درد با آن دود سیاهی که هیچ کس "مسوولیت" سایه افکندنش بر آسمان پایتخت را نمی‌‏پذیرد، فرق دارد. بایستیم و بی‌‏هیچ سرفه‌‏ای دود برخاسته از سنیه چاک چاک و تن هزار پاره شده دوستان پرشوخ و شجاعت خویش را نفس بکشیم که این دود برخاسته از احساس "مسوولیت" اصحاب رسانه است. آنان که مسؤولانه در آتش بی‌‏مسؤولیتی دیگران سوختند. 

هیچ نیازی نیست تا بلندگوهای هواپیما سرنشینان را از حادثه باخبر کنند. هیچ نیازی نیست که خدمه هواپیما و مهماندارها! مهمانان این پرواز ناتمام را به آرامش فراخوانند که از قضا میهمانان این بار هواپیمای مرگ، همان متهمان همیشگی‌‏اند که در هر واقعه‌‏ای، پیش یا تنها دقایقی پس از وقوع، سراز حادثه درمی‌‏آورند.



همان متهمان همیشگی که تردید ندارم در همان دقایق معروف "تاخیر پرواز"، شم خبرنگاری‌‏شان گل کرد و گل از گل شوخی‌‏هایشان این‏گونه شکفت:

-"قریب، وصیت‌‏نامه که نوشتی حتما؟"

-برادران، عکاس فارس، مثل همیشه آرام و بی‌‏صدا می‌‏خندد:

"می‌‏گم توی همین فرصت کوتاه بشینم و بنویسم."

کاظم‌‏نژاد کیهان شوخ‌‏تر از همه:

"پس یکی‌‏مون بمونه پایین که پروازمون اگر ناکام موند، حداقل یک گزارش تصویری تاپ و سفارشی برامون کار کنه."


اما "تاخیر" هم تردیدی به دلشان راه نداد و یکی یکی، سر به سر هم گذاشتند و سوار هواپیمای نظامی شدند.



هواپیمایی که تنها در شرایط جنگ و اضطرار موظف به حمل بار و یا چتربازان و نظامیان است، این بار خیل پرشوخ و شجاعت عرصه خبر را از پلکانش به سمت مرگ هدایت می‌‏کند. باز هم همه چیز در همان حد شوخی باقی می‌‏ماند:

-" انصافا قیافه ما خیلی به چتربازها شبیه بود یا شبیه یه مشت بار و اسباب و بنه هستیم که باید سوار این هواپیمای نظامی بشیم؟"

همکاران خود را خوب می‌‏شناسم در سفرهای خبری دسته‌‏جمعی هیچ چیز را جدی نمی‌‏گیرند، مگر خبررسانی و ارسال اخبار و عکاس‌‏های خبری آن سفر را.

هیچ خبرنگاری نیست که خاطره سفری اینچنین را در پرونده کاری‌‏اش نداشته باشد، همه دوست می‌‏شوند و "رفیق" و تنها به‌‏گاه ارسال خبر "رقیب".



سه‌‏شنبه خاکستری نیز چنین بود برای این کاروان. تازه اول دوستی بود و شوخی‌‏های مکرر و جدی نگرفتن‌‏ها، هنوز نوبت به ارسال خبر و رقابت و جدیت و کار نرسیده بود. هرچه بود، در همان دقایق کوتاه "رفاقت" پرونده‌‏اش بسته شد بی‌‏آنکه به مرز "رقابت" برسند، با خاطره‌‏ای خوش و کلماتی سرشار از مزاح و مطایبه‌‏هایی از جنس سفر، بار سفر بستند:

-"بچه‌‏ها حس بگیرید. این یه هواپیمای نظامیه ."

-"... و باربری".



-"نه دیگه کلاسمون رو پایین نیارین. حالا که ما رو با این هواپیما می‌‏برن، بذار ما هم ژست نظامی‌‏ها رو بگیریم."



-"ای آقا چند بار بگم؛ حتما قیافمون شبیه اسباب و اثاث کهنه بوده که چپونده شدیم تو این باربر هوایی."



خلبان با برج مراقبت فرودگاه مهرآباد برای یک فرود اضطراری تماس می‌‏گیرد، اما خبرنگاران که پیش از پرواز و در همان دقایق شوم "تاخیر پرواز" مرگ را به مزاح واگویه می‌‏کردند، باز هم دست در دست کلمات و واژه‌‏ها مستانه می‌‏رقصند:

-"وقتی بیفتیم پایین، آنچنان پودر می‌‏شیم که همه باورشون می‌‏شه ما بار بودیم نه آدم، اون‌‏وقت شتر دیدی، ندیدی."



-"نه اینطوری‌‏ها هم نیست، کاغذهای خبرمون رو پیش از سقوط از شیشه‌‏ها می‌‏ریزیم پایین تا قبل از پودر شدن عالم و آدم بفهمن ما آدم بودیم، ما و بی سروصدا مردن؟!

اما آرام، آرام خنده‌‏ها بی‌‏رنگ‌‏تر می‌‏شود، صدا به صدا نمی‌‏رسد. این هم از مزایای هواپیمای نظامی است. همه با فریاد حرف می‌‏زنند تا بخندانند مرگ را.



اما آرام آرام لبخند‌‏ها به مرگ نزدیک‌‏تر می شود، وقتی هواپیما به سرعت به ساختمان ١٠ طبقه نزدیک می‌‏شود...

کسی در همین ساختمان مشغول ورق زدن صفحات روزنامه است و گذران زندگی خویش را در لابلای خطوط و عکس‌‏های روزنامه امروز به تماشا نشسته است. روزنامه پر از عکس‌‏های غبار آلوده است و خبرهای بد که مسافران این هواپیما دیروز گزارش داده بودند:



"تهران در وضعیت اضطرار"، "پایتخت در محاصر آلاینده‌‏ها"، "آسمان تهران سیاه است".

روزنامه ورق می‌‏خورد و کسی یا کسانی در خلوت یک ظهر پاییزی دل نگرانی‌‏ها و پیگیری‌‏های مداوم جماعتی از اوضاع آشفته کشور را ورق می‌‏زنند.



جماعتی که سال‌‏هاست در ستون‌‏های همین روزنامه‌‏ها سهم دل آنان خالی است و تنها از دیگران می‌‏نویسند. جماعتی که کلمات‌‏شان آرام، آرام در قاب فلزی و سرد یک هواپیمای پرسروصدای نظامی یخ می‌‏زند و چشم‌‏هایشان زودتر از جسم نحیف و ترس خورده‌‏شان به ساختمان ١٠ طبقه نزدیک می‌‏شود.



خلبان را یارای کنترل هواپیما نیست، به همان اندازه که ساکنان این هواپیما را یارای متمرکز ساختن هجوم به یکباره دلخوشی‏های کوچک زندگی‌‏شان نیست.

همه چیز سرعت می‌‏گیرد، خاطرات می‌‏دوند. زندگی چند ساله می‌‏دود.تند و تند. همه چیز مقابل چشمان همسفران می‌‏دود. مرگ هم می‏دود و ناگهان هواپیما با همان صداهای دل‌‏آزارش بر ساختمان مسکونی آوار می‌‏شود.



دیگر فرصتی نمانده تا "برادران فارس"، به دوقلوهای کوچکش فکر کند،"بقایی شبکه خبر"، "زیبا" و "غزل"‌‏اش را مقابل چشمانش مجسم سازد، "کربلایی همشهری"، "پرنیان" و "شایان" را تند و تند در آغوش خیالش بکشد و خبرنگار افتخاری ایسنا هم آخرین خداحافظی‌‏اش با اهالی خانه را برای اولین سلامش به خانه خبر تصویر کند.



همه چیز سرعت می‌‏گیرد، خانه به دوشان ِ خانه خبر آوار می‌‏شوند بر خانه خودشان. برخانه‌‏ای که صاحب‌‏اش تازه داشت ردپای قلم و دوربین آنها را بر صفحات روزنامه زیرلب زمزمه می‌‏کرد: "تهران به سختی نفس می‌‏کشد."



اما خبرنگاران دیگر نفس نمی‌‏کشند به همین راحتی، به سادگی خوردن یک لیوان آب، "همه مرغان ِ هم‌‏آواز پراکنده شدند". پودر شدند، خاکستر. بی‌‏آنکه شتاب مرگ مجالی دهد تا کاغذهای خبر آنان با سربرگ‌‏هایی که تنها معرف آنان بود، در آسمان آلوده و کثیف تهران رندانه برقصند، حتی اگر چشم‌‏ها را در این غبار آلوده آسمان تهران یارای دیدن غمگینانه‌‏ترین رقص جامعه رسانه‌‏ای کشور نباشد.



به همین سادگی عزیزترین کسان‌‏مان را تقدیم سهل‌‏انگاری‌‏های کسانی کردیم که از این پس باید در همین کسوت خبرنگاری توجیهات رنگارنگ آنان را در سوگنامه یاران خود بنویسیم، قصه‌‏ای تکراری که هم ما از مکرر نوشتن‌‏اش خسته‌‏ایم و هم ملتی رنجور از به شانه کشیدن مسوولیت سنگین این سقوط‌‏های تکراری و دردهای تکراری.

و امروز ما مانده‌‏ایم و ضجه خانواده‌‏هایی که فرزندان و همسران و پدران سوخته‌‏ای مانده است بر درگاه خیالشان تا همیشه. حتی اگر هزار ناز و نوازش و نعمت بر سفره‌‏شان روانه سازند که آنها حرف خود فریاد می‌‏زنند:



"حیدری شبکه خبر" از تلفن پرهراس و دلهره برادر به خانه می‌‏گوید که در دقایق "تاخیر پرواز" گفته است: "هواپیما خراب است ، می‌‏خواهیم برگردیم اما اجازه نمی‌‏دهند."(١ )

"برادران فارس" هم به همکارانس در همان دقایق تاخیر زنگ می زند و شکوه می‌‏کند:" هواپیمای ما نقص فنی دارد، خلبان حاضر نیست سوار شود. منتظر خلبان شیفت بعد هستیم. می‌‏گویند دل و جرات او بیشتر است"(٢ )

اما ظاهرا باید یاد بگیریم بیهوده دنبال مقصر نگردیم که در این سال‌‏ها مقصر همیشه خلبانی بود که فداکارانه چشم بر چتر نجات خویش بست و رفیق نیمه‌‏راه مسافرانش نشد.



بیهوده نگوییم هواپیما پیش از پرواز نقص فنی داشت که هزار آیه و برهان آید اندر رفع و رجوع نقایصی که عاقبت عزیزان ما را با همه شوخی‌‏هایشان میهمان آتش ساخت.

تنها باید خوب نفس کشیدن را در آسمان سیاه شهریاد بگیریم و یاد بگیریم که اگر یک C-١٣٠ دیگر با تاخیری یک ساعته پله‌‏هایش را برایمان پهن کرد، دلخوشی‌‏ها ریز و درشت زندگی کوچک خود را چگونه تند و تند تصویرسازیم تا حداقل خوب بمیریم.



بگذار مثل گذشته‌‏ها همه از قصور خود بگذرند اما ما از کنار بوی گوشت تن عزیزانمان در آتش نگذریم که این دود برخاسته از تن عزیزان اگر گلو را می‌‏درد با آن دود سیاهی که هیچ کس "مسوولیت" سایه افکندنش بر آسمان پایتخت را نمی‌‏پذیرد، فرق دارد. بایستیم و بی‌‏هیچ سرفه‌‏ای دود برخاسته از سنیه چاک چاک و تن هزار پاره شده دوستان پرشوخ و شجاعت خویش را نفس بکشیم که این دود برخاسته از احساس "مسوولیت" اصحاب رسانه است. آنان که مسؤولانه در آتش بی‌‏مسؤولیتی دیگران سوختند


¤ نویسنده: گل محمدی

پیام های دیگران

   1   2      >

خانه
شناسنامه

پارسی بلاگ
پست الکترونیک
 RSS 

کل بازدیدها: 1940

بازدید امروز : 0

لینک به وبلاگ

پستو

موضوعات وبلاگ

دوستان


موسیقی

اشتراک در خبرنامه

 

جستجو در وبلاگ

جستجو در متن یاداشت ها و پیام ها!