بگذار مثل گذشتهها همه از قصور خود بگذرند اما ما از کنار بوی گوشت تن عزیزانمان در آتش نگذریم که این دود برخاسته از تن عزیزان اگر گلو را میدرد با آن دود سیاهی که هیچ کس "مسوولیت" سایه افکندنش بر آسمان پایتخت را نمیپذیرد، فرق دارد. بایستیم و بیهیچ سرفهای دود برخاسته از سنیه چاک چاک و تن هزار پاره شده دوستان پرشوخ و شجاعت خویش را نفس بکشیم که این دود برخاسته از احساس "مسوولیت" اصحاب رسانه است. آنان که مسؤولانه در آتش بیمسؤولیتی دیگران سوختند.
هیچ نیازی نیست تا بلندگوهای هواپیما سرنشینان را از حادثه باخبر کنند. هیچ نیازی نیست که خدمه هواپیما و مهماندارها! مهمانان این پرواز ناتمام را به آرامش فراخوانند که از قضا میهمانان این بار هواپیمای مرگ، همان متهمان همیشگیاند که در هر واقعهای، پیش یا تنها دقایقی پس از وقوع، سراز حادثه درمیآورند.
همان متهمان همیشگی که تردید ندارم در همان دقایق معروف "تاخیر پرواز"، شم خبرنگاریشان گل کرد و گل از گل شوخیهایشان اینگونه شکفت:
-"قریب، وصیتنامه که نوشتی حتما؟"
-برادران، عکاس فارس، مثل همیشه آرام و بیصدا میخندد:
"میگم توی همین فرصت کوتاه بشینم و بنویسم."
کاظمنژاد کیهان شوختر از همه:
"پس یکیمون بمونه پایین که پروازمون اگر ناکام موند، حداقل یک گزارش تصویری تاپ و سفارشی برامون کار کنه."
اما "تاخیر" هم تردیدی به دلشان راه نداد و یکی یکی، سر به سر هم گذاشتند و سوار هواپیمای نظامی شدند.
هواپیمایی که تنها در شرایط جنگ و اضطرار موظف به حمل بار و یا چتربازان و نظامیان است، این بار خیل پرشوخ و شجاعت عرصه خبر را از پلکانش به سمت مرگ هدایت میکند. باز هم همه چیز در همان حد شوخی باقی میماند:
-" انصافا قیافه ما خیلی به چتربازها شبیه بود یا شبیه یه مشت بار و اسباب و بنه هستیم که باید سوار این هواپیمای نظامی بشیم؟"
همکاران خود را خوب میشناسم در سفرهای خبری دستهجمعی هیچ چیز را جدی نمیگیرند، مگر خبررسانی و ارسال اخبار و عکاسهای خبری آن سفر را.
هیچ خبرنگاری نیست که خاطره سفری اینچنین را در پرونده کاریاش نداشته باشد، همه دوست میشوند و "رفیق" و تنها بهگاه ارسال خبر "رقیب".
سهشنبه خاکستری نیز چنین بود برای این کاروان. تازه اول دوستی بود و شوخیهای مکرر و جدی نگرفتنها، هنوز نوبت به ارسال خبر و رقابت و جدیت و کار نرسیده بود. هرچه بود، در همان دقایق کوتاه "رفاقت" پروندهاش بسته شد بیآنکه به مرز "رقابت" برسند، با خاطرهای خوش و کلماتی سرشار از مزاح و مطایبههایی از جنس سفر، بار سفر بستند:
-"بچهها حس بگیرید. این یه هواپیمای نظامیه ."
-"... و باربری".
-"نه دیگه کلاسمون رو پایین نیارین. حالا که ما رو با این هواپیما میبرن، بذار ما هم ژست نظامیها رو بگیریم."
-"ای آقا چند بار بگم؛ حتما قیافمون شبیه اسباب و اثاث کهنه بوده که چپونده شدیم تو این باربر هوایی."
خلبان با برج مراقبت فرودگاه مهرآباد برای یک فرود اضطراری تماس میگیرد، اما خبرنگاران که پیش از پرواز و در همان دقایق شوم "تاخیر پرواز" مرگ را به مزاح واگویه میکردند، باز هم دست در دست کلمات و واژهها مستانه میرقصند:
-"وقتی بیفتیم پایین، آنچنان پودر میشیم که همه باورشون میشه ما بار بودیم نه آدم، اونوقت شتر دیدی، ندیدی."
-"نه اینطوریها هم نیست، کاغذهای خبرمون رو پیش از سقوط از شیشهها میریزیم پایین تا قبل از پودر شدن عالم و آدم بفهمن ما آدم بودیم، ما و بی سروصدا مردن؟!
اما آرام، آرام خندهها بیرنگتر میشود، صدا به صدا نمیرسد. این هم از مزایای هواپیمای نظامی است. همه با فریاد حرف میزنند تا بخندانند مرگ را.
اما آرام آرام لبخندها به مرگ نزدیکتر می شود، وقتی هواپیما به سرعت به ساختمان ١٠ طبقه نزدیک میشود...
کسی در همین ساختمان مشغول ورق زدن صفحات روزنامه است و گذران زندگی خویش را در لابلای خطوط و عکسهای روزنامه امروز به تماشا نشسته است. روزنامه پر از عکسهای غبار آلوده است و خبرهای بد که مسافران این هواپیما دیروز گزارش داده بودند:
"تهران در وضعیت اضطرار"، "پایتخت در محاصر آلایندهها"، "آسمان تهران سیاه است".
روزنامه ورق میخورد و کسی یا کسانی در خلوت یک ظهر پاییزی دل نگرانیها و پیگیریهای مداوم جماعتی از اوضاع آشفته کشور را ورق میزنند.
جماعتی که سالهاست در ستونهای همین روزنامهها سهم دل آنان خالی است و تنها از دیگران مینویسند. جماعتی که کلماتشان آرام، آرام در قاب فلزی و سرد یک هواپیمای پرسروصدای نظامی یخ میزند و چشمهایشان زودتر از جسم نحیف و ترس خوردهشان به ساختمان ١٠ طبقه نزدیک میشود.
خلبان را یارای کنترل هواپیما نیست، به همان اندازه که ساکنان این هواپیما را یارای متمرکز ساختن هجوم به یکباره دلخوشیهای کوچک زندگیشان نیست.
همه چیز سرعت میگیرد، خاطرات میدوند. زندگی چند ساله میدود.تند و تند. همه چیز مقابل چشمان همسفران میدود. مرگ هم میدود و ناگهان هواپیما با همان صداهای دلآزارش بر ساختمان مسکونی آوار میشود.
دیگر فرصتی نمانده تا "برادران فارس"، به دوقلوهای کوچکش فکر کند،"بقایی شبکه خبر"، "زیبا" و "غزل"اش را مقابل چشمانش مجسم سازد، "کربلایی همشهری"، "پرنیان" و "شایان" را تند و تند در آغوش خیالش بکشد و خبرنگار افتخاری ایسنا هم آخرین خداحافظیاش با اهالی خانه را برای اولین سلامش به خانه خبر تصویر کند.
همه چیز سرعت میگیرد، خانه به دوشان ِ خانه خبر آوار میشوند بر خانه خودشان. برخانهای که صاحباش تازه داشت ردپای قلم و دوربین آنها را بر صفحات روزنامه زیرلب زمزمه میکرد: "تهران به سختی نفس میکشد."
اما خبرنگاران دیگر نفس نمیکشند به همین راحتی، به سادگی خوردن یک لیوان آب، "همه مرغان ِ همآواز پراکنده شدند". پودر شدند، خاکستر. بیآنکه شتاب مرگ مجالی دهد تا کاغذهای خبر آنان با سربرگهایی که تنها معرف آنان بود، در آسمان آلوده و کثیف تهران رندانه برقصند، حتی اگر چشمها را در این غبار آلوده آسمان تهران یارای دیدن غمگینانهترین رقص جامعه رسانهای کشور نباشد.
به همین سادگی عزیزترین کسانمان را تقدیم سهلانگاریهای کسانی کردیم که از این پس باید در همین کسوت خبرنگاری توجیهات رنگارنگ آنان را در سوگنامه یاران خود بنویسیم، قصهای تکراری که هم ما از مکرر نوشتناش خستهایم و هم ملتی رنجور از به شانه کشیدن مسوولیت سنگین این سقوطهای تکراری و دردهای تکراری.
و امروز ما ماندهایم و ضجه خانوادههایی که فرزندان و همسران و پدران سوختهای مانده است بر درگاه خیالشان تا همیشه. حتی اگر هزار ناز و نوازش و نعمت بر سفرهشان روانه سازند که آنها حرف خود فریاد میزنند:
"حیدری شبکه خبر" از تلفن پرهراس و دلهره برادر به خانه میگوید که در دقایق "تاخیر پرواز" گفته است: "هواپیما خراب است ، میخواهیم برگردیم اما اجازه نمیدهند."(١ )
"برادران فارس" هم به همکارانس در همان دقایق تاخیر زنگ می زند و شکوه میکند:" هواپیمای ما نقص فنی دارد، خلبان حاضر نیست سوار شود. منتظر خلبان شیفت بعد هستیم. میگویند دل و جرات او بیشتر است"(٢ )
اما ظاهرا باید یاد بگیریم بیهوده دنبال مقصر نگردیم که در این سالها مقصر همیشه خلبانی بود که فداکارانه چشم بر چتر نجات خویش بست و رفیق نیمهراه مسافرانش نشد.
بیهوده نگوییم هواپیما پیش از پرواز نقص فنی داشت که هزار آیه و برهان آید اندر رفع و رجوع نقایصی که عاقبت عزیزان ما را با همه شوخیهایشان میهمان آتش ساخت.
تنها باید خوب نفس کشیدن را در آسمان سیاه شهریاد بگیریم و یاد بگیریم که اگر یک C-١٣٠ دیگر با تاخیری یک ساعته پلههایش را برایمان پهن کرد، دلخوشیها ریز و درشت زندگی کوچک خود را چگونه تند و تند تصویرسازیم تا حداقل خوب بمیریم.
بگذار مثل گذشتهها همه از قصور خود بگذرند اما ما از کنار بوی گوشت تن عزیزانمان در آتش نگذریم که این دود برخاسته از تن عزیزان اگر گلو را میدرد با آن دود سیاهی که هیچ کس "مسوولیت" سایه افکندنش بر آسمان پایتخت را نمیپذیرد، فرق دارد. بایستیم و بیهیچ سرفهای دود برخاسته از سنیه چاک چاک و تن هزار پاره شده دوستان پرشوخ و شجاعت خویش را نفس بکشیم که این دود برخاسته از احساس "مسوولیت" اصحاب رسانه است. آنان که مسؤولانه در آتش بیمسؤولیتی دیگران سوختند

¤ نویسنده: گل محمدی